خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۳)

فرزانه بابایی – ایران

دارم دیکته می‌گویم. تک‌کلمه یا جمله‌ای با سه کلمه! با صدای بلند و شمرده یا کم‌کم با فریاد و دادوبی‌داد!

حالا تعجب نکنید که «ای وای، مگر تو داد هم می‌زنی؟» بله، داد هم می‌زنم، خیلی زیاد! تقریباً تمام وقت حضورم در کلاس دارم حرف می‌زنم که بخشی از آن داد زدن است.

بله، داشتم دیکته می‌گفتم و به عادت همیشه‌ام، بین جمله‌ها مقررات را هم یادآوری می‌کردم. مثلاً:

زری انار را از زمین برمی‌دارد. (پسرم مراقب نگاه خودت باش که روی دفتر دوستت نرود)

امین میز می‌سازد. (عزیزم، دستت روی نوشتهٔ خودت باشد)

ایران سرسبز است. (موقع دیکته با بغل دستی‌ات حرف نزن)

ایرانی بیدار است. (پسرم به دوستت کمک نکن، چون وقتی درست بنویسد، من متوجه اشتباهش نمی‌شوم و تکرارش نمی‌کنم که یاد بگیرد)

این توصیهٔ آخری را موقع بعضی فعالیت‌های دیگر هم یادآوری می‌کنم. البته خیلی اوقات دیگر خودم می‌خواهم که به دوستشان کمک کنند و واقعاً یاد گرفته‌اند و این برایشان عادت شده است.

بله، داشتم دیکته می‌گفتم، با همان نکته‌هایی که اشاره می‌کردم، که به‌ ذهنم رسید ای کاش می‌شد به خیلی آدم‌بزرگ‌ها هم همین‌طور در بین کار و زندگی خیلی چیزها را گفت.

مثلاً گفت: عزیزم، فکر نکن شیوهٔ زندگی تو بهترین متد در جهان است و هر کس مثل تو نباشد، باید خودش را تغییر بدهد.

یا از آن ضروری‌تر، گفت: آدم‌بزرگ جان، از این‌همه پچ‌پچه و پشتِ سرگویی و خرده بدخواهی جز سیاه کردن قلب خودت، طرفی نمی‌بندی!

یا مثلاً برایش نوشت: دیگران مسئول شاد نگه داشتن تو نیستند و رفع و رجوع عقده‌های تو که تا حدودی بین همهٔ بنی‌بشر مشترک است، وظیفه‌شان نیست. فقط خودت و احتمالاً روان‌شناسی، تراپیستی این وظیفه را بر عهده دارد، پس با جهان مثل کُوچ رفتار نکن، دنیا اتاق درمانگر تو نیست.

داشتم دیکته می‌گفتم و دلم از همهٔ حرف‌هایی که می‌خواست به آدم‌بزرگ‌ها بزند، آزرده بود که دیدم محمد پارسا با چشم‌های نگران دارد دفتر دوستش را نگاه می‌کند و با احساس مسئولیتی که تا به‌حال در هیچ دانش آموز دیگری در همهٔ سال‌های خدمتم ندیده‌ام، اشکالاتش را تذکر می‌دهد!

از حالم می‌پرسید؟ عاشقی که می‌بیند محبوبش به صفت‌هایی که می‌خواهد آراسته است!

دنیای آدم‌بزرگ‌ها یادم رفت و خودم را در طرح چشم‌های پُرهول محمد پارسا غرق کردم.

ارسال دیدگاه